من تنها آمده ام بگویم : که نمی خواهم بمانم فقط آمده ام تا کمی بازی کنم و بعد بروم...
فیل با خرطوم بزرگ یک روز با خودش گفت: مدتهاست که به چیزی فکر میکنم
خرطوم من همان بینی من است پس چرا مردم به آن خرطوم می گویند؟
میگوی حرف گوش کن دلش خیلی گرفته بود و نمی دانست چه کار کند 
دلیل ناراحتیش این بود : که توی تور افتاده بود و قرار بود خوراک شام یک نفر باشد شما اگر بودید دلتان نمی گرفت؟
اگر هیچکس جسمی نداشت  هیچکس نمی دانست که هیچکس نمی تواند کسی را ببیند هیچکس نمی توانست جایی برود هیچکس نمی توانست به سوی کس دیگری برود و به چشمانش نگاه کند اگر هیچکس صدایی نمی شنید هیچکس جوابی نمی داد و آن وقت دیگر کسی به کسی کاری نداشت مثل اینکه همه با هم قهر بودند و دنیا از وجود خودش هم خبر نداشت!
کفشها برای راه رفتن ساخته شده اند پاها هم همینطور به همین دلیل آنها آن قدر تفاهم دارند و آن قدر زیاد هم را می بینند.